Tuesday, October 5, 2010

10 comments:

  1. از تلمبار شدن دلتنگيهايم ميترسم
    ! فقط همين

    ReplyDelete
  2. دست خالی‌ که نمی‌شود به پیشواز خاطره رفت ، من هم ، وقتی‌ چمدانم پر از گریه شد راه می‌‌افتم.......

    ReplyDelete
  3. ازباران این روزها
    تنها سردیست
    که بر پیکره ام می نشیند
    بدون تو
    چه سخت میشود باران را نظاره کرد!
    نگران نباش سهراب
    هنوز هم میشود
    زیر باران رفت
    دیگر اما با چـتر

    ReplyDelete
  4. هیچ‌کس
    به خانه‌اش نرسید امروز.
    کودکی بازیگوش
    تمامِ کوچه‌های شهر را
    دیشب
    ...به نامِ تو کرده بود

    ReplyDelete
  5. انگشتانم را



    به تن ِ داغ فنجان فشرده ام



    شاید ...



    که یخ کرده گی اش التیام یابد !



    دستهای تو نباشد



    همه چیز در انجماد سوزناک تنهایی



    هیچ می شود

    ReplyDelete
  6. دلتنگی،
    خوشۀ انگور سیاه است،
    لگد کوبش کن،
    لگد کوبش کن،
    بگذار ساعتی سربسته بماند،
    مستت میکند
    اندوه...
    واين است ضمانت زندگي

    ReplyDelete
  7. انگشتانم را



    به تن ِ داغ فنجان فشرده ام



    شاید ...



    که یخ کرده گی اش التیام یابد !



    دستهای تو نباشد



    همه چیز در انجماد سوزناک تنهایی



    هیچ می شود

    ReplyDelete
  8. زیاده خواه نیستم
    جاده‌ ی شمال
    یک کلبه ی جنگلی‌
    یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی
    کمی‌ هیزم
    کمی‌ آتش
    مه‌ِ جنگلی‌
    کمی‌ تاریکی‌ِ محض
    کمی‌ مستی
    کمی‌ مهتاب
    برای حال بیشتر ... چند نخِ سیگار
    و بوی یار
    و بوی یار
    و بوی یار

    ReplyDelete
  9. می خواهم " ذره ذره " داشته باشمت
    اما
    برای همیشه
    همینقدر که سایه ات بر تنهایی ام باشد
    کافیست
    ... ... ..."خورشید" نمی خواهم
    تو را پنهان می خواهم
    برای خودم
    تنها برای خودم

    ReplyDelete
  10. حرکت به سوی یک ناشناخته...تجربه نکرده بودمش...با این شکل و شمایل و با این رسمیت...و منو یاد اون تصادف لعنتی انداخت...حسش کردم...رفتنم رو...بازم مامان اومد تو ذهنم... و یاد تووووو....دوباره مثل اوندفعه...آخه دغدغه تاب نیاوردنش رو داشتم...با نبودنم و ندیدنم نمیتونست کنار بیاد ...دوباره میشکنه......کاش هیچوقت نمیفهمید...که نیستم...کاش میتونستم بهش زنگ بزنم و بگم مامان من رسیدم ... خیالت راحت باشه...مثل دفعه قبل...اطرافم پر از فرشته بود..فرشته های زن و مرد...مگه میشه فرشته ها هم مرد باشن...ولی من ادعا می کنم که دیدم...تازه فرشته مادر و دختر هم دیدم...مگه فرشته ها زاد و ولد میکنن!!!!...نمیییدونم...!!!!!!!!حال دلم خوبه...چون به اندازه خودم همیشه بودم و بهترین خودم بودم...بقیش مهم نیست ............................مثه یه نوزاد که ساعتها از آغوش گرم مادرش دور مونده اولش گریه داشتم وبی تابی میکردم...مامان اون پتو گل گلی رو کشید روم...پتو رنگی رنگیه...زرد...قرمز... تمام وجودم از امنیت پر شد....گرمم شد...آروم شدممم......خودم رو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی نرمترین جای تنش...گرمای تنش پیچید تو وجودم همه چی عالی بود... فکر میکنم اینجا همون بهشت موعوده ...دیگه دغدغه ای نداشتم...میخواستم غرق تنش بشم...چه حس قشنگیه......احتیاج به استراحت داشتم... دروازه ها بسته شدن...داشت خوابم عمیق می شد...خواب دیدم که پوست انداختم...شفاف شفاف شدم...چه جالب.. نور ازتنم عبور میکرد.......................................... خواب دیدم مارا بریدندو به کارخانه چوب بری بردند. آنکه عاشق بود پنجره شد...آنکه بی رحم ، چوبه دار...و آنکه تنبل ،تختی برای خوابیدن...از من اما پلی ساختند برای عبور...و پنجره ای برای عاشقی...و چوبه ای برای آویختن...و تختی برای آرمیدن... و هیزمی،در دل سرمای جانکاه زمستان...آری کالبد هستی ازمن و من از کالبد هستی ام...آری این منم مییییی ناب، جاری در تن ورگهای آن دخترک رقاص...

    ReplyDelete